سرانجام بعد از دو سال زحمت و بی خوابی کشیدن، آخرین پاک نویس رمانم هم تمام شد ومن افتادم دنبال این که یک ناشر حسابی گیر بیاورم و کتابم را چاپ کنم .

اولش فکر می کردم مشکل اصلی برای یک نویسنده، نوشتن کتاب است; اما بعد فهمیدم که چاپ کتاب، از نوشتن آن سخت تر است . از کلاس های دانشگاهم زدم و کلی این طرف و آن طرف دویدم . به همه ناشرینی که اسمشان را شنیده بودم رو انداختم; اما مثل این که ناشرها اهل رمان چاپ کردن نبودند . بعضی ها هم تا می فهمیدند که این رمان اولین رمان من است و خودم هم دانشجویم، دلسرد می شدند و می گفتند: چاپ این کارها یعنی اعلام ورشکستگی .

چند ماه گذشت تا این که با واسطه یکی از استادانم با یک ناشر سرمایه دار و گردن کلفت آشنا شدم و ناشر بامعرفی استادم، مرا به حضور پذیرفت .

روزی که وارد مؤسسه انتشاراتی عریض و طویل او شدم، قند در دلم آب شد . ناشر مرد پیری بود که پشت میز گنده ای نشسته بود و انگشتش را توی گوشش فرو کرده بود و ظاهرا دنبال چیز خاصی می گشت . وقتی سلام کردم و گفتم استاد کیمیا مرا فرستاده، بدون هیچ حرفی، اشاره کرد که بنشینم . بعد گوشی تلفن را برداشت و یک شماره دو رقمی گرفت و به آبدارچی اش گفت که چایی بیاورد .

کمی خوشحال شدم . باد کردم و پایم را روی پای دیگرم انداختم . این اولین ناشری بود که این طور تحویلم می گرفت . هر چند جواب سلامم را نداده بود; اما آن قدر مهمان نواز بود که به یک چایی مهمانم کند . چند لحظه بعد آبدارچی وارد شد و یک فنجان چای روی میز ناشر گذاشت .

آقای ناشر چای را به طرف خودش کشید و به من گفت: تو که چای نمی خوری؟

کمی سرخ شدم و گفتم: ن ... نخیر .

بعد هم دوباره پاهایم را جفت کردم و مثل آدم نشستم . آقای ناشر یک قند گنده برداشت و انداخت توی دهانش و خرت خرت جوید . چای اش را با صدای هورت بالا داد و گفت: حالا چه کار داشتی؟ کتاب می خواستی؟

گفتم: راستش یک رمان نوشته ام که می خواستم اگر زحمتی نباشد، زحمتش چاپش را بکشید .

تا این را گفتم . یک دفعه چای پرید توی گلویش; چند بار سرفه کرد و بعد گفت: چی؟ کتاب نوشته ای؟ مگر تو چه کاره ای؟

من که از این حرکت ناشر تعجب کرده بودم، نگاهی به سرتاپای خودم انداختم و با ترس و لرز گفتم: بنده دانشجو هستم .

آقای ناشر با شنیدن این حرف زد زیر خنده و گفت: چی؟ دانشجو! الله اکبر! عجب دوره زمانه ای شده; دانشجوها چه کارهایی می کنند . لا اله الا ... .

بعد خنده اش را خورد و گفت: حالا چی نوشته ای؟

- راستش یک رمان چهارصد پانصد صفحه ای است .

یک دفعه نگاه آقای ناشر به گوشه میزش خیره شد . تعجب کردم . همان طور که گوشه میزش را نگاه می کرد، گفت: بده من آن رمانت را .

دست در کیفم کردم و رمانم را که پاکیزه و مرتب تایپ و ویرایش کرده بودم، دادم دست آقای ناشر . آقای ناشر آن را بالا برد و یک دفعه محکم بر گوشه میز پایین آورد .

وقتی رمان را بلند کرد، مگس مرده ای از گوشه میز پایین افتاد .

آقای ناشر با انگشت سبابه عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: آخیش! راحت شدم . چقدر وزوز می کرد .

با نگرانی گفتم: آقای ناشر! تو را خدا مواظب باشید .

ناشر نفسی کشید و گفت: نترس من حالم خوب است .

- شما را عرض نکردم; رمانم را عرض کردم .

ناشر با بد اخلاقی گفت: این قدر حساس نباش! دایناسور که نکشتم; یک مگس نا قابل بود .

بعد کمی رمان را ورق زد و گفت: خب! حالا داستانش درباره چیست؟

- درباره دانشجویی که تصادف می کند و بینایی اش را از دست می دهد و ... .

هنوز حرفم تمام نشده بود که ناشر گفت: اه، اه، این هم شد موضوع; بهتر است موضوعش را عوض کنی و درباره دانشجویی بنویسی که تصادف نمی کند و بینایی اش را از دست نمی دهد; بلکه با یکی از دانشجویان دختر طرح دوستی می ریزد .

گفتم: اما من هنوز همه داستان را تعریف نکرده ام ... این دانشجو وقتی بینایی اش را از دست می دهد، از زندگی ناامید می شود; اما با کمک همسرش دوباره روحیه می گیرد تا جایی که مدارج عالی را طی می کند و به سمت استادی دانشگاه می رسد .

ناشر گفت: اه، اه، اه، چه موضوع چرت و پیش پا افتاده ای; بهتر است این دانشجو پس از آشنایی با دختر همکلاسش; از شهرشان فرار کند; این طوری فروش کتاب می رود بالا .

با خنده گفتم، اما جناب ناشر! من روی این داستان دو سه سال خون دل خورده ام . با افراد نابینای زیادی صحبت کرده ام و حتی با چند تا از اساتید نابینای دانشگاهی صحبت های چند ساعته داشته ام . آن را یک شبه ننوشته ام که حالا بخواهم عوضش کنم .

- همین دیگر، حرف بزرگترهایتان را قبول نمی کنید . حالا اسم کتاب چیست؟

با اشاره به کتاب گفتم: در صفحه دوم آمده; چشم های من، خداحافظ .

سری تکان داد و گفت: نه، به درد نمی خورد . فروش نمی رود . اسمش را عوض کن و بگذار بینوایان .

باتعجب گفتم: بینوایان! بینوایان که اسم یک رمان معروف فرانسوی است .

- خب به خاطر همین می گویم بگذار بینوایان; این طوری رمانت به فروش می رود .

- اما این اسم اصلا به این رمان نمی خورد و حتما خوانندگان اعتراض می کنند .

ناشر با عصبانیت گفت: خب اگر دیدیم اعتراض ها زیاد است، در چاپ بعدی اسم رمانت راعوض می کنیم و می گذاریم ... چه می دانم ... می گذاریم دیوان حافظ ... .

از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم ; گفتم: حتما شوخی می کنید؟

- پسرجان مگر من همسن و سال تو هستم که با تو شوخی کنم؟ ما داریم راجع به یک مسئله فرهنگی تبادل نظر می کنیم; آن وقت تو اسم این را می گذاری شوخی؟

- آخر قربان! دیوان حافظ ، شعر است و کتاب من، داستان است .

- خب چه عیبی دارد؟ در چاپ سوم یک اسم دیگر رویش می گذاریم . مهم، فروش این محصول فرهنگی است .

من که زبانم بند آمده بود، دیگر چیزی نگفتم . ناشر وقتی سکوت مرا دید، کمی زیرو روی رمان را نگاه کرد و بعد گفت: چرا اسمت را ننوشته ای؟ راستی اسمت چیست؟

- نوکرتان، بهزاد مرحمتی .

- چی؟ این هم شد اسم! نه، فروش نمی رود .

- ببخشید! مگر قصد دارید مرا هم چاپ کنید و بفروشید؟

- نه منظورم این است که وقتی این نام بیاید روی کتاب، کتاب فروش نمی رود . بهتر است اسمت را عوض کنی و بگذاری فهیمه رحیمی .

در حالی که حسابی خنده ام گرفته بود، گفتم: اختیار دارید قربان! این که اصلا امکان ندارد .

فهیمه رحیمی زن است ; اما من سبیل به این گندگی دارم .

- ای بابا! خواننده ها که تو را نمی بینند تا بدانند تو زنی یا مرد .

- اما تعهد چه می شود؟ یک نویسنده باید نسبت به خوانندگانش تعهد داشته باشد .

- ای بابا! تعهد یعنی چه؟ این قرتی بازی ها، مال قدیم بود . الان مسائل مهم تر از تعهد هم هست . کتاب باید فروش داشته باشد .

خیلی محکم گفتم: نه قربان! من این مسئله را نمی توانم قبول کنم . اصلا فهیمه رحیمی، از این دست کتاب ها نمی نویسد . هر آدم پخمه ای هم که کتاب را ورق بزند، می فهمد که این نام قلابی است . ناشر کمی فکر کرد و بعد گفت: خب اگر آن را نمی پسندی، اسم نویسنده را می گذاریم وحشی بافقی ; هم جذاب است و هم این که وقتی خواننده این نام را ببیند، فکر می کند که این کتاب، یک کتاب ترسناک جنایی است; تازه اسم نو و جدیدی هم هست .

با بی حوصلگی گفتم: جناب آقای ناشر! اولا که من نمی خواهم خواننده فکر کند این کتاب، یک کتاب ترسناک جنایی است ; چون این کتاب، واقعا ترسناک جنایی نیست و اتفاقا خیلی هم عاطفی است . ثانیا این اسمی هم که شما فرمودید، چندان نو و جدید نیست ; وحشی بافقی، صدها سال پیش زندگی می کرده است .

ناشر کمی سرش را خاراند و بعد گفت: راست می گویی; مگر وحشی بافقی پدر شعر نو نبود؟

حرفش خنده دارتر از آن بود که بخواهم جوابش را بدهم . چند لحظه بعد، دوباره چیز دیگری یادش آمد و گفت: راستی ببینم تو زندان نرفته ای ؟

لااله الا الله ... این دیگر چه صیغه ای بود؟ گفتم: مگر قیافه من به کلاهبردارها می خورد؟

- نه، زندان سیاسی و این جور حرف ها ... ؟

- نخیر، توفیق نداشته ام .

- حیف شد ; اگر زندان رفته بودی، حداقل روی کتابت می نوشتم: خاطرات زندان فلانی .

ببینم توی این مدتی که ما کتابت را چاپ می کنیم، نمی توانی کاری کنی که به زندان بروی؟

می خواستم بگویم: چرا، می توانم همین الان کاری کنم که به جرم قتل به زندان بروم; اما آن قدر اعصابم خرد بود که حال و حوصله حرف زدن نداشتم . بلند شدم; رمانم را برداشتم و بدون خداحافظی به طرف در خروجی راه افتادم . ا ... بچه کجا می روی .. . بیا! با هم به توافق می رسیم و وقتی که دید من گوشم بدهکار نیست، گفت: خب ... پس سلام مرا به استاد کیمیا برسان و بهش بگو ... و دیگر باقی حرفش را نشنیدم .

دیگر دنبال ناشر نرفتم و تصمیم گرفتم که خودم کتابم را چاپ کنم . مقداری وام گرفتم و مقداری از فک و فامیل و دوست و آشنا قرض کردم و یک کم هم بابایم کمکم کرد و من توانستم کتابم را چاپ کنم . گر چه راضی کننده نبود، ولی خوب، همین که توانستم آن را چاپ کنم، خوشحال بودم .

هیچ باور نمی کردم که کتابم در جشنواره دانشجویی رتبه ای کسب کند . وقتی دعوت نامه به دستم رسید، نزدیک بود از خوشحالی پر در بیاورم . روز مراسم، به سالن رفتم . حسابی شلوغ بود .

دانشجوها، استادان، چند تن از مسئولین فرهنگی، تعدادی از پدرها و مادرها و ... آمده بودند و حسابی سالن را روی سرشان گذاشته بودند . من که تنها رفته بودم، روی یکی از صندلی های ردیف آخر نشستم . چشم های عینکی ام نمی توانست سن را خوب ببیند . فقط صداها را می شنیدم . بعد از سخنرانی، دو سه نفر از مسئولین فرهنگی و دانشگاهی، اهدای جوایز شروع شد . دل توی دلم نبود و قلبم محکم می تپید .

مجری بعد از کمی تعارف تکه پاره ، از یکی از ناشران پیش کسوت - که به قول خودش، همیشه حامی مسائل فرهنگی و دانشجویی بود - دعوت کرد تا روی سن برود و جوایز را اهدا کند . بعد هم نام چند نفر از دانشجویان مؤلف خوانده شد و هر کدام رفتند و جایزه شان را گرفتند . یک دفعه نام من در سالن طنین انداخت ; آقای بهزاد مرحمتی، مؤلف کتاب «چشم های من خداحافظ » ، برنده ... .

حسابی عرق کردم . صدای سوت و کف در سالن پیچید . با زحمت بلند شدم، سرم را زیر انداختم و به طرف سن رفتم . وقتی روی سن و روبروی آقایی که جوایز را اهدا می کرد ایستادم، یک دفعه از تعجب خشکم زد . کسی که جوایز را اهدا می کرد، همان جناب ناشری بود که استاد کیمیا به من معرفی کرده بود . جناب ناشر لوح تقدیر و جایزه را به طرف من گرفت و دست راستش را هم دراز کرد تا با من دست بدهد . لبخندی روی لبش بود; من اما خشکم زده بود و دستم جلو نمی رفت تا جایزه ام را از او بگیرم . به هر زحمتی بود خودم را تکان دادم . اول دست راست او را فشردم و بعد جایزه را گرفتم . ناشر همان طور که جایزه را به من اهدا می کرد، با لبخند گفت: شما دانشجویان امید ما هستید . ما دیگر آفتاب لب بام هستیم . این شمایید که باید جای ما را بگیرید . ما وظیفه داریم به هر طریق ممکن از شما حمایت کنیم . از این که کتاب زیبا و ارزشمند شما برگزیده شده، خوشحالم . بعد کمی در من خیره شد و گفت: ببینم، من قبلا شما را جایی ندیده ام؟

من سریع جایزه را گرفتم و گفتم: فکر نمی کنم و به سرعت پایین آمدم . صدای سوت و کف، گوشم را کر می کرد و اعصابم را خرد .

منبع: حوزه